دلم یکهو پرکشید و خاطرات سیوچندسال پیش را که کودکی 7،8ساله بودم، برایم زنده کرد. آنموقع در یوسفآباد، در جوار آخرین یادگاریهای دهکده قدیمی یوسفآباد سکونت داشتیم. آواز خروس همسایه، از هر موسیقیای برای من دلنشینتر بود و حالا این آواز خوش مرغ پرطلایی، آبشاری از آن خاطرات شیرین را به ذهنم میریخت. اما از شانس ما، آن شادمانی صبحگاه دیری نپایید، چرا که آمدورفت مردمی که در این عمارت چندمرتبه سکونت دارند تابع قواعد و رسم قدیم نیست؛ یک نفر شب سر کار میرود و روز میخوابد. آن که صبح زود سربه بالین راحت میگذارد، هر آوازی، حتی بانک خروس برایش رنج آور است.
همسایه دیگری نیمروز خسته از کاری که از اولین ساعات بامداد شروع شده به خانه میآید تا دمی بیاساید. اما خروس کاکلزری مجتمع ما، قانونمندیهای خودش را دارد. اما همین آوازهای قانونمند خروس، یواشیواش، اعتراضات کسانی را که کار و خوابشان متفاوت بود، بلند کرد و تذکرات شروع شد تا همسایه ما که در بالکن کوچک آپارتماناش خروس و 2 تا مرغ نگهداری میکرد، این بساط را برچیند. او، گلدانهای گوناگونی را هم در بالکن چیده بود و مرغها عادت کرده بودند، از روئیدنیهای همین گلدانها بخورند. گاهی وقتها، همسایه خروساش را که بسیار با او مأنوس بود به پارک کوچک مجاور محله ما میبرد و به اصطلاح ساعتی خروسچرانی میکرد!
راستش اعتراضات بجا بود چون روزگار ما با زمانه پیشینیان تفاوت بسیار دارد و اجباراً باید بسیاری از لذات زندگی ازجمله شنیدن آواز خروس را به بایگانی بسپاریم! سرانجام، همسایه ما یک روز صبح مغموم و محزون خروس و مرغهایش را با ماشین به همان روستای مبدأ برد و خیال معترضان را راحت کرد. اما چند روز بعد، دیدیم تندیس زیبای یک خروس بر تارک بالکن این همسایه خودنمایی میکند. شخصا پیشاش رفتم و این همه ذوق و احساس لطیف را به او تبریک گفتم.
همسایگان دیگرمان هم از ذوق و شوقی که این همسایه در ساختن و پرداختن تندیس خروس به خرج داده بود و به خاطر پایبندیاش به آرامش دیگران وی را ستودند. خروس آواز خوان از مجتمع ما رفته اما هنوز در سپیدهدمان، آوازش را میشنوم.